شماره ٢٤٥: چو کرد زلف تو پيرامن قمر حلقه

چو کرد زلف تو پيرامن قمر حلقه
قمر ز هر طرفي بوسه داد بر حلقه
ز بند و حلقه زلف تو برده بودم جان
کمند زلف تو بازم کشيد در حلقه
ز عاشقان تو ز آن زلف کس پريشان نيست
بغير بنده که آن جمع راست سر حلقه
ز زلف تو که گريزد که بند کردستي
هزار عاشق شوريده را بهر حلقه
چو بند زلف تو زنجير کرد در پايم
زدم ز بدست طلب بر هزار در حلقه
بسان پاي دلم اي صبادر آوردست
در آن دو زلف چو زنجير و مي شمر حلقه
بهر طرف که نظر مي کند دلم ز آن سوست
کمند زلف تو افتاده حلقه برحلقه
چو نقطه زو نتواند نهاد پاي برون
کجا کشيد قضا دايره قدر حلقه
همين که پاي دلي دست دادش اندر حال
در افگند سر زلفت بيکد گر حلقه
دلم چو سلسله در هم شود ز رشک آن دم
که گرد موي ميانت کند کمر حلقه
بسعي بخت بگردن درافگند اقبال
مرا ز ساعد سيمينت اي پسر حلقه
مپوش روي ز قومي که زير پرده شب
زنند بر درت از شام تا سحر حلقه
ز ديده در بفشانم چو دست سيمم نيست
که بهر گوش غلامت کنم ز زر حلقه
تو گنج حسني و کرده چو مار بر سر گنج
زمرد خط تو گردلعل تر حلقه
براي گوش تو کرديم حلقها پر در
که نيست آن لايق آن گوش بي درر حلقه
رديف اين در از آن (حلقه) کرده ام کو را
بگوش تو نرساند کس مگر حلقه
بدستياري زلف تو سيف فرغاني
شکست بر دل اگر بند داشت ور حلقه